عشقبازی چنان
گفت و گویی گرم دارند پاها
انگشتان
زانوها
کمرگاه
موهای نازک سینه ها
خالهای کوچک ِ شانه ها
و لبهای ما با یکدیگر گفت و گویی گرم دارند
در سکوت.
عشقبازی ِ چنان
آنگونه که زمان بازایستد
و در عمق زمستان
گشودن رگهای شگوفه ها را بشنوی
عشقبازی ِ چنان
که تو را به 17 سالگی برگرداند
و سیاهی را به تارهای کنار ِ شقیقه ات
عشقبازی ِ چنان
که ذائقه ات را سرشار کند
و به یادت بیاورد
کیفیت ِ آفتاب و
خاک و
سیب را.
.
.
شعری طنزآلوده
گوزنی که بی هنگام به جاده برآمده
شعری طنزآلوده است
و پرنده ای که سرما را نتوانسته و حالا کنار ستون سیمانی ساکت است
شعری طنزآلوده است
آن ماهی کوچک که در سواحل یونان یادش رفته چطور شنا کند نیز
شعری طنزآلوده است.
صدای دخترک سیزده ساله ایزدی
در اتاقها می پیچد
در اتاق زوج جوانی که در هتلی متوسط در برلین اقامت دارند،
و در اتاق ِ کار ن چینی که مشغول بافتن جلیقه های نجات اند، نیز:
- "یازده بار فروختند مراو حالا گریخته ام.آزادم."
و چند لحظه بعد صدای ِ ظریف مجری:
- "و حالا می رویم به بوداپست."
و بوداپست
بوداپست ِ رویایی
و مجارستان
و صربستان
و خط اتوی ِ پیراهنِ تمداران
و صدای خش دار روشنفکران.
شعری آلوده است کوبانی
شعری آلوده است استانبول
شعری آلوده است ایاصوفیه.
□
سرت را به دیوار نکوب پسرم
سرت را عادت بده که شاخ هایش را بریده اند
دهانت را عادت بده که گلویش را بریده اند
سعی کن مرده خوبی باشی
همینکه تن ما را کنار هم بمانند، باید کلاهمان را بالا بیاندازیم!
پسرم
همه ی اینها در خواب ِ گوزنی اتفاق می افتد
که از آتش گریخته و بی هنگام به جاده برآمده
و با اتومبیلی تصادف کرده است
حالا سرنشینان -مردانی شریف-
پیاده شده اند
بعد از سکوتی مختصر دور ما حلقه زده اند
و با لحنی عمیق به دوربین های روبرو نگاه می کنند
آنها به نسل های آینده فکر می کنند، پسرم
ما
روزی نفت خواهیم شد.
شعری آلوده است زندگی
چون دستانی که پس از گور کردن ما با احتیاط شسته می شود.
شعری برای خواهرم "ظاهره" که چند ماه قبل در کابل از دنیا رفت. تمام خاطره ام از او فقط به دو دیدار برمی گردد که بعد از 21 سال اول بار دیدمش. پدرم و مادرم اما نتوانستند بزرگترین دخترشان را دوباره ببینند. آنها 25 سال گذشته را ساکن ایران هستند و بازگشت به وطن برایشان میسر نشده است.
.
صبحها در سکوت به ذرات نور می بینی
کلکین را باز میکنی
سرفه ات می گیرد
کلکین را می بندی
خیره می شوی به موجودات محو در خیابان .
- چرا کابل این همه دود دارد؟
آن صبح هم
پسِ خوابهای پریشانمان منتظر همین سوال بودیم
اما دهان تو دیگر نپرسید
دیگر هیچ سوالی نپرسید.
اول بار عشق تو را به سکوت برده بود
15 ساله بودی که از خانه گریختی
پدرت کلانِ قریه بود
تو ننگ خوانده شدی
و نامت قدغن شد.
- "در سکوت
همه چیز را در ذهنم ساختم
دستمالهای دستباف
تکانِ شانه ها
اسب عروس و گلوله های شادی را"
و به بستر مردی شدی که تنها چند سال آغوشت را جوان یافت
و دنبال آغوشِ جوانتری رفت.
تا چشم به هم زدی
"مادر" بودی
و مادرت با شش خواهر
و برادران
و پدرت به ایران رفته بودند.
- "هر روز نزدیک خانه می آمدم
نگاه می کردم و آتش می گرفتم
هیچ کدامتان نبودید
دیگر نمی توانستم
دست کودکانم را گرفتم و به شهر آمدم".
آری اولین بار در هرات دیدمت
بعد از 21 سال
بی آنکه خاطره ای از تو داشته باشم
اما خواهرک من بودی
می گفتی " چرا نمی توانم به دیدار پدر بروم؟
تا مشهد تنها 5 ساعت راه است
اصلن صبح می روم و شب پس می آیم"
گفته بودم خواهرم، دوره تیموریان نیست
تو نیز "گوهرشاد" نیستی که دلت را در هرات بنا کنی و سرت را در مشهد
حالا مرزها را سگانی تمیز گرفته اند
که کاغذهایی پر از شماره و مرّکب قلمهای مرغوب را بو می کشند.
و باز نگاه ِ پرسانگر تو
- آخر چرا؟
حالا چهارده روز است هیچ نمی پرسی
چهارده روز است
از گورستان بالای تپه ی "شهرک حاجی نبی"
به دورها می بینی
به کوههایی که
امتدادش به آن خانه گلی در قلب "دایکندی" می رسد.
حالا فشار خون مادرت بالا می رود
پدر به جای دورتری در سقف می بیند
برای آنها تو دخترکی 19 ساله ای
زیبا و جسور
بر اسب وحشی می تازی
و گاوها را می دوشی
آنها این نام آشنا بر تخته سنگی غریب را،
تصادفی پوچ
و عی پر از چین و زخم را خیال می دانند.
خواهرکم
آدمی چقدر کوتاه
و مادرمرده مرزها چقدر واقعی اند.
البته که همه ی اینها ربط مستقیمی به شعر زیر ندارد.
"گودالی به اندازه یک انگشت"
و زن نگاه کرد
به دستهای زمخت مرد
و دردی دور در کومه هایش تیر کشید
از زیر بغلش هنوز بوی عرق را می شنید
و بوی تریاک
و بوی شراب ِ وطنی
و بوی ن دیگر را می شنید از دهانش
و دهان مرد خالی بود
مورچه ها در آن می درآمدند و بیرون می شدند
انبار آذوقه ساخته بودند دهانش را!
زن تلخند زد
و دهان ِ مرد خالی بود
نه فریاد می زد
نه بدوا می کرد
نه دعایی عجیب را زیر دندانهایش می جوید.
به سینه اش نگاه کرد
خون ه شده از پنبه بیرون زده بود
پنبه ی سپید را پس زد
" آی کوه
آی سنگ
آی اسپ ِ بی غیرتِ من
گودالی به اندازه ی یک انگشت، تو را چنین رام کرده است؟"
و سرش را خم کرد زن
خون ه شده بر دهان ِ زن نشست
خون ِ تلخ
خون ِ خالی.
بعد نگاه کرد
به پاهای محکم ِ مرد با موهای چرکینش که رسم عشقبازی را نمی دانستند
دلش خواست جامه اش را بکند
و با او درآمیزد
برای آخرین بار درآمیزد.
بیچاره زن
احساس کرد
مرد ِ سنگی اش را دوست دارد
اما دهان ِ مرد خالی بود.
.
5 سپتامبر 2013
پانوشت:
اتن ِ ملی : رقص ملی افغانها
کومه : گونه
بدوا: نفرین
طرح زیر برگرفته از خوابی قدیمی است
درباره این سایت