محل تبلیغات شما
بعد از ماهها به اتفاق حالِ نوشتن شعر به سراغم آمد. احساس ِ تنهایی می کنم این روزها اما خوابها تنهایم نمانده اند. دیشب در یک اردوگاه مهاجرین بودم. نوجوانی بودم با دوستان شوخ ِ دیگر. شبی در حویلی اردوگاه، همسالان ِ پشتو زبانم دور ایستاده اند و اتن ِ ملی می کنند. در میان پسری با مهارت تمام می رقصد. از بلندگوی اردوگاه صدا می آید که نرقصید، که رقص گناه است اما رقاصان بی محابا به رقص ادامه می دهند. سربازی جوان به سمت حویلی می آید و من با آنکه در جمع رقاصان نیستم اما بسیار ترسیده ام. لحظه ای بعد هر کدام به طرفی می گریزیم. من و دو دوستِ دیگر به سمتِ اردوگاه ن می گریزیم. فضایی سربسته و بزرگ است و پر از ن و دخترانی از کشورهایی مختلف. من پشت ِ سر دوستانم قدم می زنم و ناگاه می بینم که سربازی با تفنگ دوستانم را تهدید می کند و من اما در گوشه ای پنهان می شوم. احساس ِ گناه می کنم از این گریختن و فکر می کنم بی شک دوستانم را می کشند. سالها بعد، پاسپورت ِ تقلبی در دست دارم، در صف ایستاده ام و می خواهم از مرز بگذرم و ترسی در دلم هست که اینبار دستگیر خواهم شد.

 البته که همه ی اینها ربط مستقیمی به شعر زیر ندارد.

 

"گودالی به اندازه یک انگشت


و زن نگاه کرد 
به دستهای زمخت مرد 
و دردی دور در کومه هایش تیر کشید
از زیر بغلش هنوز بوی عرق را می شنید
و بوی تریاک 
و بوی شراب ِ وطنی 
و بوی ن دیگر را می شنید از دهانش 
و دهان مرد خالی بود 
مورچه ها در آن می درآمدند و بیرون می شدند 
انبار آذوقه ساخته بودند دهانش را!
زن تلخند زد 
و دهان ِ مرد خالی بود 
نه فریاد می زد 
نه بدوا می کرد 
نه دعایی عجیب را زیر دندانهایش می جوید. 

به سینه اش نگاه کرد 
خون ه شده از پنبه بیرون زده بود 
پنبه ی سپید را پس زد
" آی کوه
آی سنگ 
آی اسپ ِ بی غیرتِ من 
گودالی به اندازه ی یک انگشت، تو را چنین رام کرده است؟"
و سرش را خم کرد زن 
خون ه شده بر دهان ِ زن نشست 
خون ِ تلخ
خون ِ خالی.

بعد نگاه کرد 
به پاهای محکم ِ مرد با موهای چرکینش که رسم عشقبازی را نمی دانستند
دلش خواست جامه اش را بکند 
و با او درآمیزد
برای آخرین بار درآمیزد.

بیچاره زن 
احساس کرد 
مرد ِ سنگی اش را دوست دارد
اما دهان ِ مرد خالی بود. 


.
5 سپتامبر 2013
پانوشت:
اتن ِ ملی : رقص ملی افغانها
کومه : گونه
بدوا: نفرین

طرح زیر برگرفته از خوابی قدیمی است

گشودن رگهای شگوفه ها را بشنوی

حالا چهارده روز است هیچ نمی پرسی

شش ساعت ِ آخر ِ کابل ِ افغانستان

ِ ,کرد  ,مرد ,خون ,بوی ,دهان ,و بوی ,می کنم ,را می ,دهان ِ ,ِ مرد

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

بوم رویا مخزن آب | مخزن گالوانیزه | مخزن کامپوزیت مدرسه ما