البته که همه ی اینها ربط مستقیمی به شعر زیر ندارد.
"گودالی به اندازه یک انگشت"
و زن نگاه کرد
به دستهای زمخت مرد
و دردی دور در کومه هایش تیر کشید
از زیر بغلش هنوز بوی عرق را می شنید
و بوی تریاک
و بوی شراب ِ وطنی
و بوی ن دیگر را می شنید از دهانش
و دهان مرد خالی بود
مورچه ها در آن می درآمدند و بیرون می شدند
انبار آذوقه ساخته بودند دهانش را!
زن تلخند زد
و دهان ِ مرد خالی بود
نه فریاد می زد
نه بدوا می کرد
نه دعایی عجیب را زیر دندانهایش می جوید.
به سینه اش نگاه کرد
خون ه شده از پنبه بیرون زده بود
پنبه ی سپید را پس زد
" آی کوه
آی سنگ
آی اسپ ِ بی غیرتِ من
گودالی به اندازه ی یک انگشت، تو را چنین رام کرده است؟"
و سرش را خم کرد زن
خون ه شده بر دهان ِ زن نشست
خون ِ تلخ
خون ِ خالی.
بعد نگاه کرد
به پاهای محکم ِ مرد با موهای چرکینش که رسم عشقبازی را نمی دانستند
دلش خواست جامه اش را بکند
و با او درآمیزد
برای آخرین بار درآمیزد.
بیچاره زن
احساس کرد
مرد ِ سنگی اش را دوست دارد
اما دهان ِ مرد خالی بود.
.
5 سپتامبر 2013
پانوشت:
اتن ِ ملی : رقص ملی افغانها
کومه : گونه
بدوا: نفرین
طرح زیر برگرفته از خوابی قدیمی است
درباره این سایت